در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند اطبا بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند.
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود. تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط... من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر میشود. تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط... من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...
بقیه حکایت در ادامه مطلب
برچسبها: فتح آباد خبر, بوعلی سینا, حکایت
ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۱ توسط احمد سلیمانی